نگرانی در باره ی معنی و هدف زند گی از ويژگی بشر بعنوان يک موجود متفکر و کاوشگراست. ديگر موجودات عالم،مسير طبيعی زندگی خود را از ابتدا تا به انتها بدون پرس و سؤال و چون و چرا طی می کنند. اين از شکوه و شايد شور بختی بشر است که در طول تاريخ، دم به دم اين پرسش را برای خود و ديگران مطرح ساخته و چرائی هستی خود را زير سؤال برده است. داستايوفسکی نويسنده شهير روسی در اين باره می گويد: "راز وجود آدمی در اين است که انسان تنها نبايد بسادگی زندگی کند، بلکه بايد کشف کند که چرا بايد زندگی کند."
درتاريخ انديشه ی انسانی موضوع هدف و معنی زندگی در دو نهايت کلی مورد بررسی قرار گرفته است: در يک قطب اعتقاد به اصل مطلق وجود و سرنوشت مقدر حاکم است ودر قطب ديگر انکار هر نوع معنی ومقصود برای زندگی وبيان اينکه زندگی انسانی يک پديده ی کاملأ بی محتوا و بدون معنی است.
در اينجا تلاش خواهد شد بصورتی کاملأ اجمالی از ديدگاه های مختلف به مسئله پرداخته شود و در پايان يک نتيجه گيری کلی بعمل آيد ـ اگر چه، با توجه به ويژگی پرسش، ممکن است اين نتيجه گيری بجای حل معما بر پيچيد گی آن بيفزايد.
ديدگاه های پندارگرايانه و مذ هبی
فيلسوفان ايده آليست ضمن اعتقاد به جهان فرامادی (ماوراء الطبيعی) بر آنند که زندگی را هدف و غايتی است که از ازل و بدون دخالت وخواست بشر برا يش تعيين گرديده است.انسان در ورای زندگی مادی و جسمی ا ش، هدفی نهائی، معنوی و الهی دارد. اواين فرصت (يا خوشبختی) را يافته است که از طريق زندگی زمينی خود به اين هدف آسمانی دست يابد. افلاطون معتقد بود که دنيای مادی فقط سايه ای موهوم است از يک دنيای عالی و فرا مادی. ما انسانها مانند زندانيانی هستيم که در غار تنگ اين جهان سـُفلی (پست و پائين) نشسته ايم وفقط تاريک و روشن های مبهم جهان واقعی ايده ها را می بينيم. با اين ديدگاه، معضل بسيار ساده و عوام پسند می گردد: زندگی اين جهانی در جوهر خود واقعيت ندارد وهدف ازاين سير وسلوک موقت و توهمی اين جهانی، رسيدن به دنيای ايده آل و بعبارت ديگر به وجود باريتعالی است.
در فلسفه ی ارسطو هر موجودی با توجه به طبيعت خود رو بسوی کمال (البته از نوع ويژه ی خود) دارد. نه تنها انسان بلکه همه ی پديده های طبيعت، ره بسوی غايتی نهائی دارند. هر چيزی سرنوشت مقدر خود را دارد و درآن يک اصل هدفمند، روح يا ا نتلخی (تحقق کامل اخرين مرحله از روندی که قوه را به فعل در می آورد) مستتر است. بعلاوه همه ی اهداف وغايت هائی موجود در طبيعت تابع يک هدف عالی، ا صيل و نهائی (خدا) است. بنابراين هدف يا منظور زندگی نزديکی به اين اصل نهائی ا ست که دست يابی به پارسائی را برای انسان ميسر می سازد و خود منبع شادمانی برای آدمی است.
معضل معنی و هدف زندگی در اديان بمراتب ساده تر می شود. با توجه به اينکه هنوز برای بسياری از معضلات مربوط به فلسفه ی زندگی پاسخ علمی وجود ندارد، اربابان اغلب مذاهب می کوشند با تکيه بر اسطوره های دينی که طی قرون واعصار بهم بافته شده اند، پاسخ های عامه پسند و حاضر و آماده بخورد مردم دهند. مثلأ در دين بودا هدف زندگی رهائی از رنج است که خود از هوس زاده می شود. اين سرکوب هوس های انسانی ا ست او را به والاترين درجه ی روشنگری (نيروانا) می رساند. برخی از اديان آفريقائی به نظريه دايره وار زندگی اعتقاد دارند. به اين ترتيب که ما انسانها بصورت های مختلف به زندگی بر می گرديم و اگر کاری نيمه تمام داريم با مرگ ما آن کار به اتمام نمی رسد. ما می توانيم به زندگی بر گرديم و کار نيمه تمام خود را تمام کنيم. در اين حالت، هدف زندگی بايد اين باشد که ما همواره با شعائر و بااعمال خود بصورت های والاتری به زندگی باز گرديم.
در اديان سامی (دين يهود، مسيحيت و اسلام) دنيا کشتزازی است که انسان برای آخرت خود در آن دانه می کارد (الدنيا مزرعة الاخره). زندگی اين جهانی آدميان جنبه ی آزمايشی دارد و هدف نهائی آن حصول به قلمرو الهی است. انسان خاکی برای دست يابی به اين غا يت آسمانی بايد راه عبادت واطاعت پروردگار را در پيش بگيرد و ضمن رعايت قوانين الهی خود را به خدا نزديک سازد. از ديگر وظايف زندگی آدمی اين است که خدا را بشناسد و به ديگران بشناساند. در اين زمينه شاه نعمت الله ولی شاعر و عارف قرون هشتم و نهم هجری چنين گفته است:
گوهربحر بی کران مائيــــــــــــــم گاه موجيم و گاه دريائيــــــــــــم
ما از آن آمديم در گيتـــــــــــــــــی که خد ا را به خلق بنما ئيـــــــم
اگر آدمی در بند گی خدا پيروز شود، بهشت سرمدی را از آن خود خواهد ساخت وگرنه به درک واصل خواهد شد.
عرفان
عرفان از نظر لغوی بمعنی درخشش است و از لحاظ مفهوم ارتباط مستقيم و بدون واسطه انسان با وجود کل (خد ا). هدف زندگی در عرفان نيز تفاوت ماهيتی با شريعت ندارد: در شريعت هدف زندگی نزديک شدن به خدا (قربة علی الله) و در عرفان (البته بصورت ناب آن) يکی شدن با خدا يا ذات واجب الوجود است. از نظر عرفا، انسان می تواند با کشتن نفس وطی مراحل سير وسلوک عرفانی، از حالت خودی به بيخودی برسد و در عالم خلسه (درخشش عالی) به خدا بپيوندد و با او يکی شود. در همين رابطه است که ابوعلی سينا گفته است:
چو بوعلی می ناب ار خوری حکيمانه بحق حق که وجودت شود به حق ملحق
از ديد اهل عرفان هدف زندگی رها شدن از نفس امّاره و حصول به نفس ناطقه ا ست که انسان را قادر به بازگشت می سازد. مرگ برای عارف آغار يک زندگی جديد روحانی و "نيستی عين اليقين هستی ا ست." بشنويم از جلال الدين رومی که چنين می گويد:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويمت انا عليه الراجعون
و يا بقول عطار:
هرکه در دريای کل گم بوده شد عاقبت گــُـــم بود و او آسوده شد
هرکه او رفت ازميان اينک فنا چون فنا گشت از ميان اينک بقا
هدونيسم
در باره ی بنياد هدونيسم در بحث از فلسفه ی اپيکور و لوکرسيوس (درهمين سا يت) مفصلأ سخن گفتيم. در اينجا به اين نکته بسنده کنيم که هدونيسم (که به فارسی آنرا عشرت طلبی ترجمه کرده اند) زندگی، که تنها دراين جهان است وبس، هيچ و پوچ ا ست و سخن گفتن از معنی و مقصود زندگی تلاشی است بيهوده. بقول حافظ:
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن که بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟
و يا:
جهان و هرچه در او هست هيچ در هيچ است هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق
مقدم حافظ خيام نيز بر همين پوچی ذ اتی زندگی تاکيد دارد:
از آمدنـــــــم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه وجلالش نفزود
از هيچ کسی تيز دو گوشم نشنود اين آمدن ورفتنــم از بهر چه بود
با تکيه بر اين پوچی است که هد ونيست ها مرتبأ تکرار می کنند که "دی (ديروز) رفت وباز نيايد؛ فردا را اعتبار نشايد؛ دم را غنيمت دان که نپايد" (جمله از سعدی است). بايد در زندگی در حد توان خوش بود و فکر بود و نبود زندگی نکر د. در اين مورد رودکی اندرز می دهد:
شاد زی با سياه چشمان شاد که جهان نيست جز فسانه وباد
زآمــــــــده شادمان نبايد بود وز گذ شته نکـــــــــرد بايد ياد
و خيام توصيه می کند:
ازدی که گذ شت هيچ از او ياد مکن فـــــــــردا که نيامد ست فرياد مکن
بر نامده و گذ شته بنيــــــــــــاد مکن حالی خوش دار و عمر بر باد مکن
ويا:
خيام اگر زباده مستـــی خوش با ش با لاله رخی اگر نشستـــی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستی است پندار که نيستی چو هستی خوش باش
حافظ که گويا از خيام الهام يافته است، همين مفهوم را بصورت ظريف تری بيان می کند:
تا بی سرو پا با شد اوضاع جهان زين دست در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
ويا:
غم دنيای دنی چند خوری باده بخور حيف با شد دل دانا که مشوش باشد
هدونيسم خيام و حافظ بسياری ديگر از شاعران پارسی گوی را الهام بخشيده است. بعنوان مثال بابا فغانی شيرازی که خود در باده نوشی و خوش گذرانی گوی سبق را از ديگران ربوده است می گويد:
ساقی قدحی که از ميان خواهم رفت آشفته و مست از جهان خواهم رفت
درآمدنم نبود از هيچ خبــــــــــــــــر آند م که روم نيز چنان خواهم رفـت
اين هدونيسم شاعرانه تا به امروز نيز راهنمای راه بسياری از انسانهای پارسی زبان است.
اگزيستانسيا ليسم يا فلسفه ی اصا لت وجود
اگزيستانسياليست ها موضوع را از ديد گاه بی هدفی جهان مورد بحث قرار می دهند. آنان نه به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهيتی در خود و فراتر از خود برا ی اشياء و پديده ها.انسان موجودی "وانهاده" است که تک و تنها به جهان فرا افکنده شده است و از آسمان به او کمکی نمی رسد. زندگی همان چيزی که ما هرروز با آن سروکار داريم. در انسان ماهيت مقدم بر وجود است به اين معنی که ما ابتدا بوجود می آئيم و با اعمال و رفتار و کردار خود، از خود تعريفی بد ست می دهيم و ماهيت خود و زند گی خويشتن را مشخص می سازيم.
اگزيستانسياليست معروف موريس مرلوپونتی بر آن است که انسان قبل از آ نکه موجود يت بيابد هيچ و پوچ بوده است و با مرگ دو باره به عدم می پيوند د. بنابراين ما انسانها فقط در فاصله ی کوتاهی هستی می يا بيم و چاره ای نداريم جز آنکه فعال با شيم. از ديد گاه اگزيستانسياليست ها، اين انسانها هستند که می توانند و بايد اهد اف و مقاصد خود را از زند گی تعيين کنند و ضمن آفرينش و تغيير طبيعت خويشتن به زند گی خود معنا و مفهوم ببخشند. اگر انسان بخاطر هد فی فراتر که برای خود تعيين می کند زند گی نکند، پو چی و بی معنائی ذاتی زندگی اورا خواهد بلعيد و غرق در ياس و نوميدی خواهد ساخت.
مارکسيسم
از ديدگاه مارکسيسم، که خود را علم "رهائی و تحول سرشت انسانی" می داند، زند گی هد فی است در خود. مارکس در اين مورد اعلام می دارد که "بالابردن غنای سرشت آدمی هدفی است در خود" (کارل مارکس، نظريات ارزش اضافی، جلد دوم صفحات 117و 118). از اين نقطه عزيمت ا ست که شاعر و نويسنده مارکسيست و فقيد ترکيه ناظم حکمت به ما اندرز می دهد:
"زندگی شوخی نيست
بايد آنرا با جديت تمام دنبال کنی
بسان يک سنجا ب
بدنبال چيزی فراتر از زندگی نباشی
زند گی با يد تمام عيار حرفه ات با شد" .
مارکسيسم هرنوع تلاشی را برای گشودن معضل زند گی بی ثمر می داند مگر اينکه متکی باشد به مطا لعه ی جامع علمی، اجتماعی، ا خلاقی و بيولژيکی وجود انسانی و تحول آدمی در رابطه با تکامل کلی زند گی و رابطه ی او با اين سياره خاکی و همه عالم هستی. چه بسا با اين ديد بوده است که طنز پرداز مارکسيست ايرانی منوچهر محجوبی در وصيتامه مشهور خود گفته است:
من آن پيکر بی روان نيستــــــم مرا کــــم نگيريد آن نيستم
که من زنده در پيکر مردمـــــم اگر چند در ازدحامش گمم
دراين کهکشان ذرّه سان زيستم گر او نيست، من نيزنيستم
از ديدگاه مارکسيسم، افراد و شخصيت ها نه بعنوان وجود فردی، بلکه بعنوان بخشی از کـــّل (کل جامعه انسانی) مورد شناسائی قرار می گيرند. مارکس در يکی از آثار اوليه ی خود نوشته است "فرد يک وجود اجتماعی ا ست. بنابراين تجليات زندگی او(حتی اگر بظاهر مستقيمأ از تجليات زندگی حاصل از همکاری با ديگران ناشی نشده باشد) بيان يک زندگی اجتماعی ا ست" (مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی سال ض1844، صفحه ی 299).
لنين نيز مانند مارکس زندگی را دارای ارزش ذ اتی و سرشتأ هد فی در خود می داند. از نظر لنين انسان انگيزه ای است در خود که بايد"خويشتن را سامان بخشد تا خود را درجهان عينی عينيت بخشد و به تحقق برساند." (لنين، مجموعه ی آثار، جلد 38 صفحه ی 212).
مارکسيسم تاکيد دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعــــــی ا ست. اين دو گونه از زند گی گرچه در ارتباط تنگا تنگ و گاهأ مکمل يکد يکرند، ليکن تضادهای خود را نيز دارند. يکی ازاين تضاد ها اين ا ست که انسان در جريان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهد اف زندگی نوعی خود نايل آيد. مثلأ اگر تعالی نوع بشر مستلزم رهائی او از چنگا ل جنگ، بيماری، فقر، ستم و آلودگی محيط زيست باشد، اين اهداف چه بسا نتواند توسط فرد و در طول حيات فردی او به تحقق بپيوندد ـ حتی اگر شخص بظاهر در زند گی فردی خود موفق باشد. از اين لحاظ است که انسان هرگز نخواهد توانست خود را به عنوان يک موجود کامل سامان بخشد. او همواره از وضعيت خويش نا را ضی ا ست. اين نقص و عدم رضايت منشاء تکاپو و فعاليت های خلاق انسانی ا ست: " زندگی خود فقط به عنوان يک شيوه ی زندگی ظاهر می گردد" (مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی سال ض1844، صفحه ی 276). بنابراين معنی زند گی اين است که هر فرد انسانی همه ی ظرفيت های خود را بصورت همه جانبه ای تحول بخشد.
تحول ظرفيت های انسانی مستلزم رهائی اجتماعی و تعا لی نوع بشری اوست. تحول نوعی انسان در بادی امر ممکن است هزينه ی فردی سنگينی را در بر داشته باشد. ليکن در درازمدت با رهائی نوع بشر رهائی فردی نيز تامين می گردد و اين دو بر يکديگر منطبق می شوند. مارکسيسم بعنوان "آئين عمل وپيکار" شيوه ی اين رهائی را، که از مسير مبارزه ی طبقاتی می گذ رد، نشان می دهد. از نظر مارکسيسم، انسان، بر خلاف ساير حيوانات، يک موجود نوعی است. تحول عا ليتر فرد تنها و تنها در يک روند تاريخی صورت می پذيرد که طی آن فرد بخاطر تعالی نوع بشری خود در يک جامعه ی انسانی حتی از فدا کردن وجود فردی خود ابا ندارد. با توجه به اين نوع آموزش مارکسيستی ا ست که نويسنده ی مارکسيست استروفسکی اعلام می دارد که " گرانبها ترين چيز برای انسان زندگی است و آن فقط يکبار داده می شود. پس بايد آنرا چنان گذراند تا سالهای بهدر رفته ی عمر موجب عذ ا ب دردناک نشود، تا گذ شته ی خوار و سفله بر پيشانی ما داغ رسوائی نزند، تا بهنگام بدرود زندگی بتوان گفت: سراسر زندگی و همه ی نيروهايم وقف زيبا ترين پديده های جهان، وقف مبارزه در راه بشريت شده بود. پس بايد شتافت، زند گی کرد. چه يک بيماری بی معنی يا يک تصادف تراژيک می تواند رشته ی آنرا از هم بگسلد" (استروفسکی، چگونه فولاد آبديده شد، ترجمه ی کاظم انصاری، صفحه ی 3).
بطور خلاصه، مارکس بنياد يک ايده آل اجتماعی را ريخت که زندگی در آن با تحول ظرفيت هر فرد انسانی معنی پيدا می کند. ليکن تحول فردی مشروط به تحول همگانی و در نهايت اهداف فردی و اجتماعی بر يکديگر انطباق پيدا می کنند.
منفی گرايان
اين دسته از متفکرين يا زند گی را منفی و پر ادبار می دانند و يا آنرا هيچ و پوچ و بی معنی می انگارند. بعنوان مثال شوپنهاور فيلسوف قرون هيجده و نوزده آلمان بر آن بود که روحی ديوانه، کور و تيره برجهان حاکم است. اين روح قوانين طبيعی و اجتماعی را باز پس می زند و هرنوع شناخت علمی و تحول تاريخی را نا ممکن می سازد.زندگی رو به سوی ادبار دارد و بشر را هيچ آيند ه ای نيست.
نيهيليسم ديدگاهی ديگر ا ست که زند گی را مطلقأ هيچ و پوچ می شمارد و هر نوع ايده ی مثبتی رادر زند گی مردود می شمارد. نيچه فيلسوف آ لمانی با تاکيد بر "ارزيابی مجدد ارزش ها" معيار های اخلاقی و موازينی را که فرهنگ بشری در رابطه با عدل و ا نصاف تحول بخشيده است را مردود می شمارد.
ديدگاه يک انديش ورز هندی
در حدود يکصد سال پيش راهبان بودائی در ســـــوا حل مدرس کشور هند کودکی را يافتند که از نظر آنهاهمه ی علائم بودا در او جمع آمده بود. آنان با هر مشکلـــــی که بود کودک را از خانواده اش گرفتند و تحت آموزش مخصوص قرار دادند تا در آينده وی را بعنوان بودای زنده پرستش کنند. در حدود دو دهه بعد که بودای جديد را برای اعلام بودائيت خود در کنگره جهانی بودائيان جهان (که با شرکت هزاران نفر از سرتاسر جهان تشکيل شده بود) حاضر کردند، او در برابر شگفتی همگانی اعلام داشت که بودا نيست و جمعيت در جستجوی سراب روان است. اين جوان، که کسی جز جی. کريشنا مورتی نيست، بقيه ی زندگی نود ويکساله خود را صرف يافتن پاسخی برای معنای زندگی کرد. کريشنا مورتی، برخلاف مارکس، معنای زندگی در رهائی فردی می داند که از طريق آموزش و خود آموزی صورت می گيرد نه مبارزه ی طبقاتی و انقلاب اجتماعی قهر آميز.
کريشنا مورتی نيز مانند اگزيستاسياليست زندگی را بدانسان می بيند که با تمام شگفتی ها يش بر ما انسانها ظاهر می گردد: " زندگی چيزی است بی اندازه بی کرانه وژرف. زندگی رازی است شگرف. زند گی قلمروئی است وسيع که ما در آن بعنوان موجودات انسانی عمل می کنيم. اگر ما هدف زندگی را تنها تامين معاش خود بدانيم، اهميت زندگی را بتمامی از دست خواهيم داد."
کريشنا مورتی بدون آنکه وقت خود را برای يافتن پاسخی فلسفی به منشاء، مقصود و سرانجام زندگی تلف کند مستقيما به شگفتی ها و فرصتهائی که زند گی در اختيار انسانها قرار داده است می پردازد و می گويد " آيا زندگی چيزی خارق العاده نيست؟ پرندگان، گلها، درختان شکوفه دار،آسمان، ستارگان، رودخانه ها و ماهی های درونشان همه ی اينها زندگی است. زندگی تشکيل شده از فقرا و ثروتمندان. زندگی نبرد دائمی بين گروه ها، نژاد ها وملت هاست. زندگی يعنی انديشه. زندگی آن چيزی ا ست که ما آنرا مذ هب می ناميم. زندگـــــــی همچنين چيزی است ظريف و پديده ای است لطيف. زندگی تمام اسرار نهفته ی ذ هن بشر است: حسا د ت ها، جاه طلبی ها، شورا نگيزی ها، شيدائی ها، ترس ها، وظيفه ها و نگرانی ها. تمام اين چيزها وچيزهای بمراتب بالاتر از ا ينها زندگی را تشکيل می دهند. ولی ما معمولأ خود را آماده می سازيم تا فقط گوشه ی کوچکی از زندگی را درک کنيم."
متا سفانه ما انسان ها نه ااين زندگی بی کرانه و شگرف را درک می کنيم و نه از فرصتی که برای معنا بخشيدن به زندگی خود داريم استفاده می نمائيم: "ما امتحانات معينی را می گذ رانيم، شغلی دست و پا می کنيم، ازدواج می کنيم، صاحب کودک يا کودکانی می شويم و سپس کم و بيش بصورت ماشين در می آييم. ما همچنان با دلهره و نگرانی و وحشتزده از زندگی باقی می ما نيم." و بخصوص "وقتی که پا به سن می گذ اريم ترسو می شويم. ما از زندگــــــــــی کردن می ترسيم."
درچنين شرا يطی، ا نسان بايد با آموختن و خود آموزی به کشف معنا و شگفتی های زندگی بپردازد و باهرکشف جديد بصورت انسان جديدی در آيد و همواره در حال تغيير و آفريدن و آفريده شدن باشد: "مسلمأ آموزش هيچ معنايــــــی نخواهد دا شت مگرا ينکه به شما کمک کند پهنه ی بی کران زند گی را با تمام ظرافت ها، با تمام زيبائی ها ی خارق العاده اش درک کنيد.... شما زمانی می توانيد غنا، عمق وزيبائی های زند گی را مورد درک و قدردانی قراردهيد که عليه همه چيز انقلاب کنيد: عليه مذ هب سازمان يافته، عليه سنت، عليه جامعه ی پوسيده ی کنونی بدانسان که شما به عنوان يک انسان برای خودتان پيد ا کنيد که چه چيز حقيقی است. آموزش به ا ين معنی ا ست که ما کشف کنيم نه اينکه تقليد نمائيم. ... شما اين کار را زمانی می توانيد انجام دهيد که آزادی وجود داشته با شد، وقتی که انقلاب مداوم درونی در وجود شما بجريان افتد."
اين انقلاب و نوجوئی و نوگرايی مداوم يا د آور شعری قد يمی ا ز د کتر هوشنگ شفا:
زند گی يعنی تکا پو
زند گی يعنی هياهو
زند گی يعنی شب نو، روز نو، اند يشه ی نو
سياوش کسرائی نيز در شعر آرش همين مفهوم را تکرار کرده است:
آری آری زند گی زيباست
زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش از هرکران پيدا ست
وره خاموش است وخاموشی گناه ماست....
گفتار واپسين
يافتن معنای زند گی مستلزم آن است که جوينده قبل از هر چيزانسان و سرشت انسانی را بفهمد. ليکن اين هم برای درک معنای وجود انسانی کافی نيست. انسان در طبيعت تنها نيست و ما نمی توانيم جدا ازبقيه ی چيزها به درک انسان نا ئل آئيم. همانطور که قبلأ کفته شد انسان را بايد در رابطه با ساير موجودات کره ی زمين ودر رابطه با جايگاه او در گيتی باز شناخت. از آنجا که اين شناخت در زمان ها و مکانها و شرايط مختلف زند گی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی افراد تفاوت دارد، لذ ا معنای زند گی برای اند يش ورزان مختلف همواره متفاوت بوده ا ست.
از نگاه نويسنده ی ا ين سطور، تلاش برای يافتن معنی وهدف زند گی دريک نگاه فلسفی و وجود شناسانه ره بجائی نخواهد برد. کسانی در اين رابطه تا کيد بيش از حد بعمل می آورند، سرانجام به بد بينی و ياس فلسفی می رسند. از ديدگاه يک انسان خدا ناگرا(از جمله اين رهی)، حيات يک پديده تصادفی است و زندگی آدمی با يک نقشه قبلی، با هدف و معنای خاص توسط هيچ معمار و مهند سی طراحی نشده است. بنابراين قبل از آ نکه بخواهيم در تلاش بيهوده برای يافتن معنا و هدف زند گی، خود را از تک و تاب بيندازيم، با يد در حد توان (بدون آنکه توقع زيادی از خود داشته باشيم) زند گی کنيم و تحت شرايط موجود به زندگی خويش معنا و مفهوم بخشيم. آنچه مهم است شور زندگی ا ست و عشق به زيستن برای خود و ديگران. دريافت من از زندگی چنين ا ست که آ نچه که نه تنها انسان ها را بلکه همه ی موجودات عالم را بهم پيوند می دهد عشق است و عشق نيزمانند زندگی هدفی ا ست در خود. عشق اميد می آفريند و اميد حرکت و بقولی "زند گی يعنی اميد وحرکت" (شعار دانشگاه ملی ايران در زمان رياست دکتر شيخ الاسلام زاده).
بزعم من، انسان عاشق انسانی ا ست شاد و شاد خوار. چند ی پيش دوستان خيّامی به ما پيام دادند که " نشا يد و نبا يد که خود ما زندگی، و کام گيری از زيبائی های آن، را فراموش کنيم! چرا که انسان ناکام (با پيچيد گی های روانی) نه سودی برای خويش، و نه برای ديگران دارد." اين پيامی دلنشين ا ست من با جان و دل پای آنرا امضاء می کنم. آری زندگی آنقدر شيرين و زيبا ست که بخاطرتداوم آن می توان از جان مايه گذ ا شت:
آنچنان زيباست ا ين بی بازگشت کزبرايش می توان از جان گذ شت
چه زيبا گفته است انديش ورزی بنام ميخائيل پريشوين که " گرچه ممکن است بميرد، ليکن نقشش بعنوان تلاش پيروزمندانه ی انسان در مسيری که به ابد يت می پيوندد باقی خواهد ماند... او از خود چيزی بی همتا بجای خواهد گذ ا شت که با گفتار، رفتار، انديشه و حتی احوالپرسی و فشردن دست و چه بسا يک لبخند توام با سکوت ايجاد کرده است." اين همان سخن سعدی است که:
بماند سالهااين نظـــــــم و ترتيب زما هر ذ ره خا ک افتاده جا ئی
غرض نقشی است کزما باز ماند که هستـــــی را نمی بينم بقا يــی
واين نقش اگر در راستای تداوم و تعميق زند گی و سازند گی هرچه بيشتر آن با شد، پايدارتر خواهد ماند. انسان می تواند در نيک کرداری و عشق خويش به زندگی و ديگرانسانها انگيزه ای نيرومند برای زيستن و معنی دار کردن زند گی خود بيابد:
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت ا ست بر جريده ی عا لم دوام ما
خوشبختانه در فرهنگ ايرانی کشف موارد مربوط به عشق به زند گی و ستايش از آن کار چندان مشکلی نيست. مثلأ در هفت پيکر نظامی می خوانيم که بهرام گور در يک خشکسا لی وحشتناک، درانبارهای غله را گشود و مواد غذائی به مردم ارزانی داشت و بدينوسيله اجازه نداد که طی چهارسال قحطی کسی از گرسنگی بميرد. به پاس اين خدمتی که بهرام به زند گی کرده بود، هاتفی به او ندا داد که به مدت چهارسال مرگ از دياروی رخت برخواهد بست:
چون تو در چار سال خرسندی مرده ای را ز فا قه نپسند ی
چارسالت نوشته شد منشــــــور کز ديار تو مرگ با شد دور
از بزرگان ملک او با خـــُـــرد کس شنيدم که چارسال نمــرد
(کليات خمسه ی نظامی، چاپ چهارم، انتشارات اميرکبير، تهران 1366 صفحات 662 تا 664)
تا اينجای نوشته تلاش کرديم ضمن نگاهی بسيار اجمالی به جهان بينی های مختلف معنی و هدف زندگی را بازيابيم. باوجود اين هنوز در آغاز راهيم. خواننده ی موشکاف حق دارد دريايان راه پرسش خود را بی پاسخ بيابد. واقعيت اين است که دررابطه با معنی و هدف زندگی يک معضل اساسی و بظاهر نا گشودنی وجود دارد: ضرورت تامل درجواب در برابر فوريت سؤال. بعبارت ديگر معنای زندگی، همانطور که قبلأ بيان شد، بدون درک طبيعت آدمی، جايگاه او در کل هستی و رابطه اش با همه ی موجودات عالم ناميسراست. بديهی است که اين امر خود يک برنامه ی دراز مدت است که تا آندم که زندگی ادامه دارد اين برنامه هم وجود خواهد داشت. دراين مسير پر پيچ و خم، انسان هرچه بيشترو همه جانبه تر بياموزد برمجهولاتش افزوده می شود. درک معنی زند گی به تجربه وخردی نياز دارد که پس از يک عمرو چه بسا با گذ شت نسل ها ضمن تلاش خارق العاده حاصل آيد:
زندگيم تفسير سه سخن بيش نيست خام بــُدم، پخته شد م، سوختــــم
و يا بقول بابا طاهر عريان:
تا که ناخوانده ای علم سماوات تا که نابرده ای ره در خــــــرابات
تا که سود وزيان خود نذ ونـی به يارون کی رسی هيهات! هيهات!
همين برنامه ی دراز مدت است که مسئله را بصورت آزار دهنده ای در می آورد. اين پرسش برای هرکسی پرسشی ا ست فوری و فوتی که جوابی آنی را می طلبد، ليکن به شکيبائی و خرد ورزی آنچنان دقيق نياز دارد که روند آن ممکن است يک عمر بطول ا نجا مد. بهر حال، چه بخواهيم وچه نخواهيم، زند گی همين است. بقول پروفسور آدلر" انسان بودن هيچگاه کارآسانی نبوده است."
درتاريخ انديشه ی انسانی موضوع هدف و معنی زندگی در دو نهايت کلی مورد بررسی قرار گرفته است: در يک قطب اعتقاد به اصل مطلق وجود و سرنوشت مقدر حاکم است ودر قطب ديگر انکار هر نوع معنی ومقصود برای زندگی وبيان اينکه زندگی انسانی يک پديده ی کاملأ بی محتوا و بدون معنی است.
در اينجا تلاش خواهد شد بصورتی کاملأ اجمالی از ديدگاه های مختلف به مسئله پرداخته شود و در پايان يک نتيجه گيری کلی بعمل آيد ـ اگر چه، با توجه به ويژگی پرسش، ممکن است اين نتيجه گيری بجای حل معما بر پيچيد گی آن بيفزايد.
ديدگاه های پندارگرايانه و مذ هبی
فيلسوفان ايده آليست ضمن اعتقاد به جهان فرامادی (ماوراء الطبيعی) بر آنند که زندگی را هدف و غايتی است که از ازل و بدون دخالت وخواست بشر برا يش تعيين گرديده است.انسان در ورای زندگی مادی و جسمی ا ش، هدفی نهائی، معنوی و الهی دارد. اواين فرصت (يا خوشبختی) را يافته است که از طريق زندگی زمينی خود به اين هدف آسمانی دست يابد. افلاطون معتقد بود که دنيای مادی فقط سايه ای موهوم است از يک دنيای عالی و فرا مادی. ما انسانها مانند زندانيانی هستيم که در غار تنگ اين جهان سـُفلی (پست و پائين) نشسته ايم وفقط تاريک و روشن های مبهم جهان واقعی ايده ها را می بينيم. با اين ديدگاه، معضل بسيار ساده و عوام پسند می گردد: زندگی اين جهانی در جوهر خود واقعيت ندارد وهدف ازاين سير وسلوک موقت و توهمی اين جهانی، رسيدن به دنيای ايده آل و بعبارت ديگر به وجود باريتعالی است.
در فلسفه ی ارسطو هر موجودی با توجه به طبيعت خود رو بسوی کمال (البته از نوع ويژه ی خود) دارد. نه تنها انسان بلکه همه ی پديده های طبيعت، ره بسوی غايتی نهائی دارند. هر چيزی سرنوشت مقدر خود را دارد و درآن يک اصل هدفمند، روح يا ا نتلخی (تحقق کامل اخرين مرحله از روندی که قوه را به فعل در می آورد) مستتر است. بعلاوه همه ی اهداف وغايت هائی موجود در طبيعت تابع يک هدف عالی، ا صيل و نهائی (خدا) است. بنابراين هدف يا منظور زندگی نزديکی به اين اصل نهائی ا ست که دست يابی به پارسائی را برای انسان ميسر می سازد و خود منبع شادمانی برای آدمی است.
معضل معنی و هدف زندگی در اديان بمراتب ساده تر می شود. با توجه به اينکه هنوز برای بسياری از معضلات مربوط به فلسفه ی زندگی پاسخ علمی وجود ندارد، اربابان اغلب مذاهب می کوشند با تکيه بر اسطوره های دينی که طی قرون واعصار بهم بافته شده اند، پاسخ های عامه پسند و حاضر و آماده بخورد مردم دهند. مثلأ در دين بودا هدف زندگی رهائی از رنج است که خود از هوس زاده می شود. اين سرکوب هوس های انسانی ا ست او را به والاترين درجه ی روشنگری (نيروانا) می رساند. برخی از اديان آفريقائی به نظريه دايره وار زندگی اعتقاد دارند. به اين ترتيب که ما انسانها بصورت های مختلف به زندگی بر می گرديم و اگر کاری نيمه تمام داريم با مرگ ما آن کار به اتمام نمی رسد. ما می توانيم به زندگی بر گرديم و کار نيمه تمام خود را تمام کنيم. در اين حالت، هدف زندگی بايد اين باشد که ما همواره با شعائر و بااعمال خود بصورت های والاتری به زندگی باز گرديم.
در اديان سامی (دين يهود، مسيحيت و اسلام) دنيا کشتزازی است که انسان برای آخرت خود در آن دانه می کارد (الدنيا مزرعة الاخره). زندگی اين جهانی آدميان جنبه ی آزمايشی دارد و هدف نهائی آن حصول به قلمرو الهی است. انسان خاکی برای دست يابی به اين غا يت آسمانی بايد راه عبادت واطاعت پروردگار را در پيش بگيرد و ضمن رعايت قوانين الهی خود را به خدا نزديک سازد. از ديگر وظايف زندگی آدمی اين است که خدا را بشناسد و به ديگران بشناساند. در اين زمينه شاه نعمت الله ولی شاعر و عارف قرون هشتم و نهم هجری چنين گفته است:
گوهربحر بی کران مائيــــــــــــــم گاه موجيم و گاه دريائيــــــــــــم
ما از آن آمديم در گيتـــــــــــــــــی که خد ا را به خلق بنما ئيـــــــم
اگر آدمی در بند گی خدا پيروز شود، بهشت سرمدی را از آن خود خواهد ساخت وگرنه به درک واصل خواهد شد.
عرفان
عرفان از نظر لغوی بمعنی درخشش است و از لحاظ مفهوم ارتباط مستقيم و بدون واسطه انسان با وجود کل (خد ا). هدف زندگی در عرفان نيز تفاوت ماهيتی با شريعت ندارد: در شريعت هدف زندگی نزديک شدن به خدا (قربة علی الله) و در عرفان (البته بصورت ناب آن) يکی شدن با خدا يا ذات واجب الوجود است. از نظر عرفا، انسان می تواند با کشتن نفس وطی مراحل سير وسلوک عرفانی، از حالت خودی به بيخودی برسد و در عالم خلسه (درخشش عالی) به خدا بپيوندد و با او يکی شود. در همين رابطه است که ابوعلی سينا گفته است:
چو بوعلی می ناب ار خوری حکيمانه بحق حق که وجودت شود به حق ملحق
از ديد اهل عرفان هدف زندگی رها شدن از نفس امّاره و حصول به نفس ناطقه ا ست که انسان را قادر به بازگشت می سازد. مرگ برای عارف آغار يک زندگی جديد روحانی و "نيستی عين اليقين هستی ا ست." بشنويم از جلال الدين رومی که چنين می گويد:
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويمت انا عليه الراجعون
و يا بقول عطار:
هرکه در دريای کل گم بوده شد عاقبت گــُـــم بود و او آسوده شد
هرکه او رفت ازميان اينک فنا چون فنا گشت از ميان اينک بقا
هدونيسم
در باره ی بنياد هدونيسم در بحث از فلسفه ی اپيکور و لوکرسيوس (درهمين سا يت) مفصلأ سخن گفتيم. در اينجا به اين نکته بسنده کنيم که هدونيسم (که به فارسی آنرا عشرت طلبی ترجمه کرده اند) زندگی، که تنها دراين جهان است وبس، هيچ و پوچ ا ست و سخن گفتن از معنی و مقصود زندگی تلاشی است بيهوده. بقول حافظ:
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن که بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟
و يا:
جهان و هرچه در او هست هيچ در هيچ است هزار بار من اين نکته کرده ام تحقيق
مقدم حافظ خيام نيز بر همين پوچی ذ اتی زندگی تاکيد دارد:
از آمدنـــــــم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه وجلالش نفزود
از هيچ کسی تيز دو گوشم نشنود اين آمدن ورفتنــم از بهر چه بود
با تکيه بر اين پوچی است که هد ونيست ها مرتبأ تکرار می کنند که "دی (ديروز) رفت وباز نيايد؛ فردا را اعتبار نشايد؛ دم را غنيمت دان که نپايد" (جمله از سعدی است). بايد در زندگی در حد توان خوش بود و فکر بود و نبود زندگی نکر د. در اين مورد رودکی اندرز می دهد:
شاد زی با سياه چشمان شاد که جهان نيست جز فسانه وباد
زآمــــــــده شادمان نبايد بود وز گذ شته نکـــــــــرد بايد ياد
و خيام توصيه می کند:
ازدی که گذ شت هيچ از او ياد مکن فـــــــــردا که نيامد ست فرياد مکن
بر نامده و گذ شته بنيــــــــــــاد مکن حالی خوش دار و عمر بر باد مکن
ويا:
خيام اگر زباده مستـــی خوش با ش با لاله رخی اگر نشستـــی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستی است پندار که نيستی چو هستی خوش باش
حافظ که گويا از خيام الهام يافته است، همين مفهوم را بصورت ظريف تری بيان می کند:
تا بی سرو پا با شد اوضاع جهان زين دست در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
ويا:
غم دنيای دنی چند خوری باده بخور حيف با شد دل دانا که مشوش باشد
هدونيسم خيام و حافظ بسياری ديگر از شاعران پارسی گوی را الهام بخشيده است. بعنوان مثال بابا فغانی شيرازی که خود در باده نوشی و خوش گذرانی گوی سبق را از ديگران ربوده است می گويد:
ساقی قدحی که از ميان خواهم رفت آشفته و مست از جهان خواهم رفت
درآمدنم نبود از هيچ خبــــــــــــــــر آند م که روم نيز چنان خواهم رفـت
اين هدونيسم شاعرانه تا به امروز نيز راهنمای راه بسياری از انسانهای پارسی زبان است.
اگزيستانسيا ليسم يا فلسفه ی اصا لت وجود
اگزيستانسياليست ها موضوع را از ديد گاه بی هدفی جهان مورد بحث قرار می دهند. آنان نه به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهيتی در خود و فراتر از خود برا ی اشياء و پديده ها.انسان موجودی "وانهاده" است که تک و تنها به جهان فرا افکنده شده است و از آسمان به او کمکی نمی رسد. زندگی همان چيزی که ما هرروز با آن سروکار داريم. در انسان ماهيت مقدم بر وجود است به اين معنی که ما ابتدا بوجود می آئيم و با اعمال و رفتار و کردار خود، از خود تعريفی بد ست می دهيم و ماهيت خود و زند گی خويشتن را مشخص می سازيم.
اگزيستانسياليست معروف موريس مرلوپونتی بر آن است که انسان قبل از آ نکه موجود يت بيابد هيچ و پوچ بوده است و با مرگ دو باره به عدم می پيوند د. بنابراين ما انسانها فقط در فاصله ی کوتاهی هستی می يا بيم و چاره ای نداريم جز آنکه فعال با شيم. از ديد گاه اگزيستانسياليست ها، اين انسانها هستند که می توانند و بايد اهد اف و مقاصد خود را از زند گی تعيين کنند و ضمن آفرينش و تغيير طبيعت خويشتن به زند گی خود معنا و مفهوم ببخشند. اگر انسان بخاطر هد فی فراتر که برای خود تعيين می کند زند گی نکند، پو چی و بی معنائی ذاتی زندگی اورا خواهد بلعيد و غرق در ياس و نوميدی خواهد ساخت.
مارکسيسم
از ديدگاه مارکسيسم، که خود را علم "رهائی و تحول سرشت انسانی" می داند، زند گی هد فی است در خود. مارکس در اين مورد اعلام می دارد که "بالابردن غنای سرشت آدمی هدفی است در خود" (کارل مارکس، نظريات ارزش اضافی، جلد دوم صفحات 117و 118). از اين نقطه عزيمت ا ست که شاعر و نويسنده مارکسيست و فقيد ترکيه ناظم حکمت به ما اندرز می دهد:
"زندگی شوخی نيست
بايد آنرا با جديت تمام دنبال کنی
بسان يک سنجا ب
بدنبال چيزی فراتر از زندگی نباشی
زند گی با يد تمام عيار حرفه ات با شد" .
مارکسيسم هرنوع تلاشی را برای گشودن معضل زند گی بی ثمر می داند مگر اينکه متکی باشد به مطا لعه ی جامع علمی، اجتماعی، ا خلاقی و بيولژيکی وجود انسانی و تحول آدمی در رابطه با تکامل کلی زند گی و رابطه ی او با اين سياره خاکی و همه عالم هستی. چه بسا با اين ديد بوده است که طنز پرداز مارکسيست ايرانی منوچهر محجوبی در وصيتامه مشهور خود گفته است:
من آن پيکر بی روان نيستــــــم مرا کــــم نگيريد آن نيستم
که من زنده در پيکر مردمـــــم اگر چند در ازدحامش گمم
دراين کهکشان ذرّه سان زيستم گر او نيست، من نيزنيستم
از ديدگاه مارکسيسم، افراد و شخصيت ها نه بعنوان وجود فردی، بلکه بعنوان بخشی از کـــّل (کل جامعه انسانی) مورد شناسائی قرار می گيرند. مارکس در يکی از آثار اوليه ی خود نوشته است "فرد يک وجود اجتماعی ا ست. بنابراين تجليات زندگی او(حتی اگر بظاهر مستقيمأ از تجليات زندگی حاصل از همکاری با ديگران ناشی نشده باشد) بيان يک زندگی اجتماعی ا ست" (مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی سال ض1844، صفحه ی 299).
لنين نيز مانند مارکس زندگی را دارای ارزش ذ اتی و سرشتأ هد فی در خود می داند. از نظر لنين انسان انگيزه ای است در خود که بايد"خويشتن را سامان بخشد تا خود را درجهان عينی عينيت بخشد و به تحقق برساند." (لنين، مجموعه ی آثار، جلد 38 صفحه ی 212).
مارکسيسم تاکيد دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعــــــی ا ست. اين دو گونه از زند گی گرچه در ارتباط تنگا تنگ و گاهأ مکمل يکد يکرند، ليکن تضادهای خود را نيز دارند. يکی ازاين تضاد ها اين ا ست که انسان در جريان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهد اف زندگی نوعی خود نايل آيد. مثلأ اگر تعالی نوع بشر مستلزم رهائی او از چنگا ل جنگ، بيماری، فقر، ستم و آلودگی محيط زيست باشد، اين اهداف چه بسا نتواند توسط فرد و در طول حيات فردی او به تحقق بپيوندد ـ حتی اگر شخص بظاهر در زند گی فردی خود موفق باشد. از اين لحاظ است که انسان هرگز نخواهد توانست خود را به عنوان يک موجود کامل سامان بخشد. او همواره از وضعيت خويش نا را ضی ا ست. اين نقص و عدم رضايت منشاء تکاپو و فعاليت های خلاق انسانی ا ست: " زندگی خود فقط به عنوان يک شيوه ی زندگی ظاهر می گردد" (مارکس، دست نوشته های اقتصادی و فلسفی سال ض1844، صفحه ی 276). بنابراين معنی زند گی اين است که هر فرد انسانی همه ی ظرفيت های خود را بصورت همه جانبه ای تحول بخشد.
تحول ظرفيت های انسانی مستلزم رهائی اجتماعی و تعا لی نوع بشری اوست. تحول نوعی انسان در بادی امر ممکن است هزينه ی فردی سنگينی را در بر داشته باشد. ليکن در درازمدت با رهائی نوع بشر رهائی فردی نيز تامين می گردد و اين دو بر يکديگر منطبق می شوند. مارکسيسم بعنوان "آئين عمل وپيکار" شيوه ی اين رهائی را، که از مسير مبارزه ی طبقاتی می گذ رد، نشان می دهد. از نظر مارکسيسم، انسان، بر خلاف ساير حيوانات، يک موجود نوعی است. تحول عا ليتر فرد تنها و تنها در يک روند تاريخی صورت می پذيرد که طی آن فرد بخاطر تعالی نوع بشری خود در يک جامعه ی انسانی حتی از فدا کردن وجود فردی خود ابا ندارد. با توجه به اين نوع آموزش مارکسيستی ا ست که نويسنده ی مارکسيست استروفسکی اعلام می دارد که " گرانبها ترين چيز برای انسان زندگی است و آن فقط يکبار داده می شود. پس بايد آنرا چنان گذراند تا سالهای بهدر رفته ی عمر موجب عذ ا ب دردناک نشود، تا گذ شته ی خوار و سفله بر پيشانی ما داغ رسوائی نزند، تا بهنگام بدرود زندگی بتوان گفت: سراسر زندگی و همه ی نيروهايم وقف زيبا ترين پديده های جهان، وقف مبارزه در راه بشريت شده بود. پس بايد شتافت، زند گی کرد. چه يک بيماری بی معنی يا يک تصادف تراژيک می تواند رشته ی آنرا از هم بگسلد" (استروفسکی، چگونه فولاد آبديده شد، ترجمه ی کاظم انصاری، صفحه ی 3).
بطور خلاصه، مارکس بنياد يک ايده آل اجتماعی را ريخت که زندگی در آن با تحول ظرفيت هر فرد انسانی معنی پيدا می کند. ليکن تحول فردی مشروط به تحول همگانی و در نهايت اهداف فردی و اجتماعی بر يکديگر انطباق پيدا می کنند.
منفی گرايان
اين دسته از متفکرين يا زند گی را منفی و پر ادبار می دانند و يا آنرا هيچ و پوچ و بی معنی می انگارند. بعنوان مثال شوپنهاور فيلسوف قرون هيجده و نوزده آلمان بر آن بود که روحی ديوانه، کور و تيره برجهان حاکم است. اين روح قوانين طبيعی و اجتماعی را باز پس می زند و هرنوع شناخت علمی و تحول تاريخی را نا ممکن می سازد.زندگی رو به سوی ادبار دارد و بشر را هيچ آيند ه ای نيست.
نيهيليسم ديدگاهی ديگر ا ست که زند گی را مطلقأ هيچ و پوچ می شمارد و هر نوع ايده ی مثبتی رادر زند گی مردود می شمارد. نيچه فيلسوف آ لمانی با تاکيد بر "ارزيابی مجدد ارزش ها" معيار های اخلاقی و موازينی را که فرهنگ بشری در رابطه با عدل و ا نصاف تحول بخشيده است را مردود می شمارد.
ديدگاه يک انديش ورز هندی
در حدود يکصد سال پيش راهبان بودائی در ســـــوا حل مدرس کشور هند کودکی را يافتند که از نظر آنهاهمه ی علائم بودا در او جمع آمده بود. آنان با هر مشکلـــــی که بود کودک را از خانواده اش گرفتند و تحت آموزش مخصوص قرار دادند تا در آينده وی را بعنوان بودای زنده پرستش کنند. در حدود دو دهه بعد که بودای جديد را برای اعلام بودائيت خود در کنگره جهانی بودائيان جهان (که با شرکت هزاران نفر از سرتاسر جهان تشکيل شده بود) حاضر کردند، او در برابر شگفتی همگانی اعلام داشت که بودا نيست و جمعيت در جستجوی سراب روان است. اين جوان، که کسی جز جی. کريشنا مورتی نيست، بقيه ی زندگی نود ويکساله خود را صرف يافتن پاسخی برای معنای زندگی کرد. کريشنا مورتی، برخلاف مارکس، معنای زندگی در رهائی فردی می داند که از طريق آموزش و خود آموزی صورت می گيرد نه مبارزه ی طبقاتی و انقلاب اجتماعی قهر آميز.
کريشنا مورتی نيز مانند اگزيستاسياليست زندگی را بدانسان می بيند که با تمام شگفتی ها يش بر ما انسانها ظاهر می گردد: " زندگی چيزی است بی اندازه بی کرانه وژرف. زندگی رازی است شگرف. زند گی قلمروئی است وسيع که ما در آن بعنوان موجودات انسانی عمل می کنيم. اگر ما هدف زندگی را تنها تامين معاش خود بدانيم، اهميت زندگی را بتمامی از دست خواهيم داد."
کريشنا مورتی بدون آنکه وقت خود را برای يافتن پاسخی فلسفی به منشاء، مقصود و سرانجام زندگی تلف کند مستقيما به شگفتی ها و فرصتهائی که زند گی در اختيار انسانها قرار داده است می پردازد و می گويد " آيا زندگی چيزی خارق العاده نيست؟ پرندگان، گلها، درختان شکوفه دار،آسمان، ستارگان، رودخانه ها و ماهی های درونشان همه ی اينها زندگی است. زندگی تشکيل شده از فقرا و ثروتمندان. زندگی نبرد دائمی بين گروه ها، نژاد ها وملت هاست. زندگی يعنی انديشه. زندگی آن چيزی ا ست که ما آنرا مذ هب می ناميم. زندگـــــــی همچنين چيزی است ظريف و پديده ای است لطيف. زندگی تمام اسرار نهفته ی ذ هن بشر است: حسا د ت ها، جاه طلبی ها، شورا نگيزی ها، شيدائی ها، ترس ها، وظيفه ها و نگرانی ها. تمام اين چيزها وچيزهای بمراتب بالاتر از ا ينها زندگی را تشکيل می دهند. ولی ما معمولأ خود را آماده می سازيم تا فقط گوشه ی کوچکی از زندگی را درک کنيم."
متا سفانه ما انسان ها نه ااين زندگی بی کرانه و شگرف را درک می کنيم و نه از فرصتی که برای معنا بخشيدن به زندگی خود داريم استفاده می نمائيم: "ما امتحانات معينی را می گذ رانيم، شغلی دست و پا می کنيم، ازدواج می کنيم، صاحب کودک يا کودکانی می شويم و سپس کم و بيش بصورت ماشين در می آييم. ما همچنان با دلهره و نگرانی و وحشتزده از زندگی باقی می ما نيم." و بخصوص "وقتی که پا به سن می گذ اريم ترسو می شويم. ما از زندگــــــــــی کردن می ترسيم."
درچنين شرا يطی، ا نسان بايد با آموختن و خود آموزی به کشف معنا و شگفتی های زندگی بپردازد و باهرکشف جديد بصورت انسان جديدی در آيد و همواره در حال تغيير و آفريدن و آفريده شدن باشد: "مسلمأ آموزش هيچ معنايــــــی نخواهد دا شت مگرا ينکه به شما کمک کند پهنه ی بی کران زند گی را با تمام ظرافت ها، با تمام زيبائی ها ی خارق العاده اش درک کنيد.... شما زمانی می توانيد غنا، عمق وزيبائی های زند گی را مورد درک و قدردانی قراردهيد که عليه همه چيز انقلاب کنيد: عليه مذ هب سازمان يافته، عليه سنت، عليه جامعه ی پوسيده ی کنونی بدانسان که شما به عنوان يک انسان برای خودتان پيد ا کنيد که چه چيز حقيقی است. آموزش به ا ين معنی ا ست که ما کشف کنيم نه اينکه تقليد نمائيم. ... شما اين کار را زمانی می توانيد انجام دهيد که آزادی وجود داشته با شد، وقتی که انقلاب مداوم درونی در وجود شما بجريان افتد."
اين انقلاب و نوجوئی و نوگرايی مداوم يا د آور شعری قد يمی ا ز د کتر هوشنگ شفا:
زند گی يعنی تکا پو
زند گی يعنی هياهو
زند گی يعنی شب نو، روز نو، اند يشه ی نو
سياوش کسرائی نيز در شعر آرش همين مفهوم را تکرار کرده است:
آری آری زند گی زيباست
زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش از هرکران پيدا ست
وره خاموش است وخاموشی گناه ماست....
گفتار واپسين
يافتن معنای زند گی مستلزم آن است که جوينده قبل از هر چيزانسان و سرشت انسانی را بفهمد. ليکن اين هم برای درک معنای وجود انسانی کافی نيست. انسان در طبيعت تنها نيست و ما نمی توانيم جدا ازبقيه ی چيزها به درک انسان نا ئل آئيم. همانطور که قبلأ کفته شد انسان را بايد در رابطه با ساير موجودات کره ی زمين ودر رابطه با جايگاه او در گيتی باز شناخت. از آنجا که اين شناخت در زمان ها و مکانها و شرايط مختلف زند گی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی افراد تفاوت دارد، لذ ا معنای زند گی برای اند يش ورزان مختلف همواره متفاوت بوده ا ست.
از نگاه نويسنده ی ا ين سطور، تلاش برای يافتن معنی وهدف زند گی دريک نگاه فلسفی و وجود شناسانه ره بجائی نخواهد برد. کسانی در اين رابطه تا کيد بيش از حد بعمل می آورند، سرانجام به بد بينی و ياس فلسفی می رسند. از ديدگاه يک انسان خدا ناگرا(از جمله اين رهی)، حيات يک پديده تصادفی است و زندگی آدمی با يک نقشه قبلی، با هدف و معنای خاص توسط هيچ معمار و مهند سی طراحی نشده است. بنابراين قبل از آ نکه بخواهيم در تلاش بيهوده برای يافتن معنا و هدف زند گی، خود را از تک و تاب بيندازيم، با يد در حد توان (بدون آنکه توقع زيادی از خود داشته باشيم) زند گی کنيم و تحت شرايط موجود به زندگی خويش معنا و مفهوم بخشيم. آنچه مهم است شور زندگی ا ست و عشق به زيستن برای خود و ديگران. دريافت من از زندگی چنين ا ست که آ نچه که نه تنها انسان ها را بلکه همه ی موجودات عالم را بهم پيوند می دهد عشق است و عشق نيزمانند زندگی هدفی ا ست در خود. عشق اميد می آفريند و اميد حرکت و بقولی "زند گی يعنی اميد وحرکت" (شعار دانشگاه ملی ايران در زمان رياست دکتر شيخ الاسلام زاده).
بزعم من، انسان عاشق انسانی ا ست شاد و شاد خوار. چند ی پيش دوستان خيّامی به ما پيام دادند که " نشا يد و نبا يد که خود ما زندگی، و کام گيری از زيبائی های آن، را فراموش کنيم! چرا که انسان ناکام (با پيچيد گی های روانی) نه سودی برای خويش، و نه برای ديگران دارد." اين پيامی دلنشين ا ست من با جان و دل پای آنرا امضاء می کنم. آری زندگی آنقدر شيرين و زيبا ست که بخاطرتداوم آن می توان از جان مايه گذ ا شت:
آنچنان زيباست ا ين بی بازگشت کزبرايش می توان از جان گذ شت
چه زيبا گفته است انديش ورزی بنام ميخائيل پريشوين که " گرچه ممکن است بميرد، ليکن نقشش بعنوان تلاش پيروزمندانه ی انسان در مسيری که به ابد يت می پيوندد باقی خواهد ماند... او از خود چيزی بی همتا بجای خواهد گذ ا شت که با گفتار، رفتار، انديشه و حتی احوالپرسی و فشردن دست و چه بسا يک لبخند توام با سکوت ايجاد کرده است." اين همان سخن سعدی است که:
بماند سالهااين نظـــــــم و ترتيب زما هر ذ ره خا ک افتاده جا ئی
غرض نقشی است کزما باز ماند که هستـــــی را نمی بينم بقا يــی
واين نقش اگر در راستای تداوم و تعميق زند گی و سازند گی هرچه بيشتر آن با شد، پايدارتر خواهد ماند. انسان می تواند در نيک کرداری و عشق خويش به زندگی و ديگرانسانها انگيزه ای نيرومند برای زيستن و معنی دار کردن زند گی خود بيابد:
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت ا ست بر جريده ی عا لم دوام ما
خوشبختانه در فرهنگ ايرانی کشف موارد مربوط به عشق به زند گی و ستايش از آن کار چندان مشکلی نيست. مثلأ در هفت پيکر نظامی می خوانيم که بهرام گور در يک خشکسا لی وحشتناک، درانبارهای غله را گشود و مواد غذائی به مردم ارزانی داشت و بدينوسيله اجازه نداد که طی چهارسال قحطی کسی از گرسنگی بميرد. به پاس اين خدمتی که بهرام به زند گی کرده بود، هاتفی به او ندا داد که به مدت چهارسال مرگ از دياروی رخت برخواهد بست:
چون تو در چار سال خرسندی مرده ای را ز فا قه نپسند ی
چارسالت نوشته شد منشــــــور کز ديار تو مرگ با شد دور
از بزرگان ملک او با خـــُـــرد کس شنيدم که چارسال نمــرد
(کليات خمسه ی نظامی، چاپ چهارم، انتشارات اميرکبير، تهران 1366 صفحات 662 تا 664)
تا اينجای نوشته تلاش کرديم ضمن نگاهی بسيار اجمالی به جهان بينی های مختلف معنی و هدف زندگی را بازيابيم. باوجود اين هنوز در آغاز راهيم. خواننده ی موشکاف حق دارد دريايان راه پرسش خود را بی پاسخ بيابد. واقعيت اين است که دررابطه با معنی و هدف زندگی يک معضل اساسی و بظاهر نا گشودنی وجود دارد: ضرورت تامل درجواب در برابر فوريت سؤال. بعبارت ديگر معنای زندگی، همانطور که قبلأ بيان شد، بدون درک طبيعت آدمی، جايگاه او در کل هستی و رابطه اش با همه ی موجودات عالم ناميسراست. بديهی است که اين امر خود يک برنامه ی دراز مدت است که تا آندم که زندگی ادامه دارد اين برنامه هم وجود خواهد داشت. دراين مسير پر پيچ و خم، انسان هرچه بيشترو همه جانبه تر بياموزد برمجهولاتش افزوده می شود. درک معنی زند گی به تجربه وخردی نياز دارد که پس از يک عمرو چه بسا با گذ شت نسل ها ضمن تلاش خارق العاده حاصل آيد:
زندگيم تفسير سه سخن بيش نيست خام بــُدم، پخته شد م، سوختــــم
و يا بقول بابا طاهر عريان:
تا که ناخوانده ای علم سماوات تا که نابرده ای ره در خــــــرابات
تا که سود وزيان خود نذ ونـی به يارون کی رسی هيهات! هيهات!
همين برنامه ی دراز مدت است که مسئله را بصورت آزار دهنده ای در می آورد. اين پرسش برای هرکسی پرسشی ا ست فوری و فوتی که جوابی آنی را می طلبد، ليکن به شکيبائی و خرد ورزی آنچنان دقيق نياز دارد که روند آن ممکن است يک عمر بطول ا نجا مد. بهر حال، چه بخواهيم وچه نخواهيم، زند گی همين است. بقول پروفسور آدلر" انسان بودن هيچگاه کارآسانی نبوده است."
با درود دوست عزیز!خیلی دلم میخواست مطلبی را که نوشته بودید بخوانم ولی ممکن نبود.به چشمم خیلی فشار آورد آخر هم پس از چند سطر رهایش کردم.من فکر میکنم این طراحی خیلی برای چشم مضر است فونتتان خیلی ریز است و ترکیب رنگ هم به نامشخصی میافزاید..نمیدانم خلاصه من نتوانستم.خوشحال میشم اگه تغییری دادید بیام خونتون دوباره.خونه من بیاید..دعوتتون کردم.با سپاس
پاسخحذفآخیش ...اینجا چه دلباز شده ها...
پاسخحذفتو اینهمه مکتب, اومانیسم رو یادتون رفت،انسان برای انسان.
آنان که طلبکار خدایید ،خدایید
بیرون ز شما نیست شمایید، شمایید
از آشنایی باهاتون خوشوقتم.